Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

یادش بخیر

روزی روزگاری درختی بودو درخت عاشق پسر کوچیکی بودو پسرک هر روز به سراغ درخت می رفت و برگهای درخت رو جمع می کرد و با اونا واسه خودش تاج می ساخت وادای سلطان جنگل رو در می اورداز تنه درخت بالا می رفت و روی شاخه هاش تاب بازی می کرد و از سیبهای درخت می خورد گاهی اوقات هم با هم قایم موشک بازی میکردن و وقتی که پسرک خسته می شد زیر سایه درخت می خوابید.و اینطور بود که پسرک عاشق درخت بود...خیلی زیاد.و درخت خوشحال بود اما زمان گذشت...و پسر بزرگ تر شد و درخت بیشتر اوقات تنها بودو بعد یک روزپسر به سراغ درخت اومد درخت گفت:بیا پسر جان.بیا و از تنه من بالا برو و روی شاخه هام تاب بازی کن و از سیبهای من بخور و زیر سایه من استراحت کن و خوشحالباش.پسر گفت: من دیگه برای از درخت بالا رفتن و بازی کردن زیادی بزرگم. من میخوام که بتونم چیزای تازه بخرم و تفریح کنم.من به پول احتیاج دارم.تو می تونی به من پول بدی؟؟درخت گفت:من فقط سیب دارم و برگ.اما بیا و سیبهای منو بچین و اونها روتوی شهر بفروش.اینطوری میتونی پول داشته باشی.اونوقت تو خوشحال میشی.پس پسر ازدرخت بالا رفت و سیب ها شو چید و با خودش بردو درخت خوشحال بود...

...
اما پسر برای مدتی طولانی به سراغ درخت نرفت
.و درخت غمگین بودو بعد یکروز...

پسر برگشت و درخت از شادی لرزید و گفت:بیا پسر .بیا و از تنه من بالابرو و روی شاخه هام تاب بازی کن و خوشحال باش.پسر جواب داد:من گرفتار تر از اون هستم که از تنه درختان بالا برم.من به یه خونه احتیاج دارم تا گرم نگهم داره.به علاوه من می خوام که زن و فرزند داشته باشم پس به یک خونه احتیاج دارم.درخت گفت : من خونه ای ندارم که به تو بدم.جنگل خونه منه.اما تو می تونی که شاخه های منوببری و باهاشون برای خودت خونه بسازی. اونوقت تو خوشحال خواهی بود.و به اینترتیب پسر تمام

شاخه های در خت رو بریدو با خودش برد تا خونه بسازه.
و درختخوشحال بود
...اما پسر برای مدتی خیلی طولانی به سراغ درخت نیامد.وقتی که برگشت درخت اونقدر خوشحال شد که به سختی می تونست حرفی بزنه. پس به ارومی زمزمه کرد : بیا پسر.بیا و بازی کن.پسر گفت:من پیر تر از اونی هستم که بخوام بازیکنم.من یه قایق می خوام که منو ببره به جاهای دور.دور از اینجا.تو می تونی به من یه قایق بدی؟؟درخت گفت : تنه من رو ببر و باهاش برای خودت قایق بساز.اونوقت تو میتونی به دور دست سفر کنی...و خوشحال باشی.و به این ترتیب پسر تنه درخت رو برید و باهاش یه قایق ساخت و رفت به یه جای دور.
ودرخت خوشحال بود... اما حقیقتش زیادم خوشحال نبود
...
...
بعد از مدتی خیلی خیلی طولانی پسر دوبارهبرگشت
.درخت گفت:منو ببخش پسر جان. من هیچ چیزی برام باقی نمونده که به توبدم.سیبهام چیده شده اند.پسر گفت:من برای سیب خوردن دندونی ندارم.درختگفت:شاخه های من بریده شده اند.تو نمی تونی روشون تاب بازی کنی.
-
من برای تاببازی کردن زیادی پیرم

-
تنه من بریده شده و تو نمی تونی ازش بالا بری...
-
من خسته تر از اونی هستم که از تنه درخت بالا برم
.درخت با غصه گفت:منو ببخش.ای کاش می تونستم به تو چیزی بدم اما چیزی برام باقی نمونده.من فقط یه کنده ءپیرم.منوببخش...
-
من دیگه به چیز زیادی احتیاج ندارم.فقط یه جای خلوت می خوام که بشینمواستراحت کنم.من خیلی خسته هستم درخت در حالی که تنه خودش رو راست می کردگفت : خوب...یه کنده درخت پیربرای نشستن و استراحت کردن بد نیست.بیا پسر.بیا و بشین واستراحت کن
.و پسر روی کنده درخت نشست...
و درخت خوشحال بود
.

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 17:25 http://www.daryaa.blogsky.com

سلام.
----------------
تو ای آهوی من کجا می گریزی

چه کردم که بی اعتنا می گریزی

خدا خواست پیوند عشق تو با من

ز من، یا ز کار خدا می گریزی
---------------
باید خبرتون کنم تا باید؟!
آپ کردم تشریف بیارید خوشحال میشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد