Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

خلیفه

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد

خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
گفت : ... صد دینار طلا.پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی‌ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

پیامبر خدا لوط

سدوم ، واقع در جلگه اردن ، کنار بحر المیت ، آن روز عصر، چون هر روز دیگر، زیر آفتاب بهارى لمیده بود. مردم بى خیال و عیاش آن ، در لذت جویى و عیش ، غوطه ور بودند. دختر پیامبر خدا لوط، در سر راه ورودى کاروانیان به قریه ، بر سر چاهى ایستاده بود و آب مى کشید.از مدتها پیش ، او و خواهران و پدرش ، مورد بى مهرى و آزار مردم منحرف شهر قرار گرفته بودند. چرا که به نظر قوم ، لوط عنصرى نامطلوب بود که با نصایح پیاپى و امر به معروف و نهى از منکر خود، عیش آنان را منغص و شادخوارى و شادکامى را بر آنان حرام مى کرد. به همین روى ، آنان با خانواده لوط سرگردان بودند و در کوى و برزن ، از آزار و دشنام ایشان خوددارى نمى کردند. تنها همسر لوط که به اعتقاد قوم ، مردم را درک مى کرد، از این آزار مصون بود!این مردم ، سخت بى شرم بودند، رسما و علنا آمیزش با جوانان و مردان زیباروى را بر همبسترى با زنان ، ترجیح مى دادند.شهر، چهره اى متفاوت داشت : زنان سرخورده و بى نشاط بودند. بنیاد خانواه ها سست بود و جوانان و مردان ، خوى و خصلت مردى را از کف داده بودند. رادى و جوانمردى و سطوت و صولت مردانه و روحیه هاى پر صلابت ، در شهر کمتر به چشم مى خورد!شهر، در تب انحراف مى سوخت ، اما شگفتا که نمى خواست بداند. پندهاى پیاپى و درمانگرانه لوط نیز، این تب را نمى شکست !دختر لوط، همچنان که از چاه آب مى کشید، به این طاعون نامرئى که به جان اخلاق مردم شهر افتاده بود، مى اندیشید و به حال پدر پیر خویش ، دل مى سوزاند. مردم نه تنها به ارشادهاى پیامبرانه پدر او وقعى نمى نهادند، بلکه بى شرمى را به حدى رسانده بودند که رویاروى با او محاجه مى کردند و حتى از او مى خواستند که بر اعمال آنان خرده نگیرد. آنها علنا به کردار زشت و پلید خود مى بالیدند و با هر کس که در این راه مزاحم آنان مى شد به ستیز مى پرداختند. از جمله خانواده لوط را (به جز همسر او که همفکر و همدست آنان بود) مورد شتم و آزار قرار مى دادند. و به همین سبب بود که دختر لوط به بیرون قریه آمده بود تا از چاهى دور دست ، آب بردارد؛ تا از زخم زبان و آزار همگنان در امان باشد.در همین فکر بود که ناگاه دید دو نفر از دور، از سوى بیابانهاى بیرون قریه ، به او نزدیک مى شوند. نخست پنداشت که از مردم سدوم هستند، اما از این توهم به در آمد، زیرا چه کسى مى توانست در آن موقع از سال ، آن هم در آن مسیر، بى آنکه همراه کاروانى باشد، به قریه بیاید؟!چون نزدیک تر شدند، دریافت که آنان ادامه مطلب ...

سگِ دانا

یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا کنید ؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد ." سگ چون این

ادامه مطلب ...

آب

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مىشد، با شادى آواز مىخواند.
پس از مدتى به خانهى کوچکى که در کنار درهى زیبایى قرار داشت رسید. ضربهاى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاسهاى آوارهاى هستیم که در روى این زمین خانهاى نداریم". دخترى شگفتزده در حالى که نگاه ستایشآمیزش را از او پنهان نمىکرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوههاى دوردست زندگى مىکند، خدمت مىکنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اینکه شما خانه ى

ادامه مطلب ...