حسادت

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی هفت پسر داشت. خیلی غصه می خورد که دختر ندارد.باری دیگر باردار شد. پسرانش گفتند:

-
ما به شکار می رویم. اگر دختری زاییدی، الک را جلوی درد آویزان کن تا ما به خانه برگردیم و اگر باز پسر آوردی، تفنگ را بیاویز تا برنگردیم. ما خواهر می خواهیم
.
زن دختری زایید. از زن برادرش خواهش کرد که الک را بیاویزد، ولی او


حسودی کرد و تفنگ را آویخت. مادره خوشحال بود که: «پسرانم به زودی بر می گردند
دخترک بزرگ شد و برادرانش برنگشتند. دخترک هیچ نمی دانست که برادرانی دارد. روزی با دختران دیگری - که دوستش بودند - بازی می کرد، دعوایشان شد. دوستانش قسم خوردند که راست می گویند. می گفتند
:

-
به جان برادرم قسم
!
دخترک که نمی دانست چه بگوید و دست و پای خود را گم کرده بود، گفت: - من که برادر ندارم، چه کار کنم؟ مجبورم به جان گوساله مان قسم بخورم
!
دوستانش پرسیدند: - چرا به جان گوساله ات قسم می خوری؟ آخر تو که هفت برادر داری
!
دخترک به گریه افتاد و شتابان به خانه رفت و از مادرش پرسید: - مادر، آیا من برادر دارم؟ - آره دختر، تو هفت برادر داری. روزی که تو متولد می شدی. برادرانت به شکار رفتند و به من گفتند: « اگر دختر بزایی، الک را جلوی در آویزان کن و ما به خانه بر می گردیم و اگر پسر زاییدی، تفنگ بیاویز تا ما برنگردیم.» ولی زن دایی تو از حسودی تفنگ را آویخت و برادرانت دیگر برنگشتند
.
دخترک گفت: - می روم تا برادرانم را پیدا کنم
!
دخترک رفت تا جهان گردی کند و برادرانش را بیابد. رفت و رفت و سرانجام به خانه ای رسید
.
معلوم بود که در آن خانه کسانی زندگی می کنند، ولی کسی در خانه نبود. دخترک داخل خانه شد و اتاق ها را جاروب کرد؛ ناهار پخت و همه ی کارها را انجام داد و خود پنهان شد
.
خورشید غروب کرد و برادران بازگشتند. خیلی تعجب کردند که: - این چه معنی دارد؟ خانه جاروب شده و غذا پخته و آماده است و کسی دیده نمی شود
!
چند روز به همین گونه گذشت. دخترک خود را نشان نمی داد. روزی هفت برادر با یک دیگر مشورت کردند و قرار گذاشتند که شش نفرشان به شکار روند و هفتمی در خانه بماند و ببیند چه سری در کار است
.
برادر هفتمی پنهان شد. دخترک از مخفی گاه خود بیرون آمد و اطاق را جاروب کرد و غذا پخت و آب آورد تا خمیر بگیرد که برادره بیرون آمد و گیسویش را گرفت و گفت: - بگو ببینم از کجا آمده ای و این جا چه می کنی؟

دخترک جواب داد: - هفت برادر داشتم. خانه را ترک گفتند و من دور جهان می گردم تا آنها را پیدا کنم.
جوان خیلی خوشحال شد و گفت: - پس تو خواهر ما هستی! الساعه می روم و به برادرانم خبر می دهم
.
جوان رفت و برادرانش را پیدا کرد و از دور فریاد زد که: - مژده، مژده، خواهرمان آمده
!
برادران بسیار خوشحال شدند و از شادی یک دیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند و به خانه رفتند و از خواهرشان ماجرا را پرسیدند: - بگو ببینم ماجرا از چه قرار بوده؟


-
زن دایی ما از حسودی تفنگ را آویخت تا شما به خانه برنگردید! برادران گفتند: - حالا این خانه، خانه ی تو است و در این جا زندگی کن و ما هم هر روز به شکار می رویم.
در این میان زن دایی شان خوشحال بود که « چه خوب شد، هفت برادران گورشان را گم کردند و دخترک هم به دنبالشان

شب از خانه بیرون رفت و از ماه پرسید: - بگو ببینم تو زیباتری یا من؟

ماه جواب داد: - نه من و نه تو، بلکه خواهر هفت برادران از همه زیباتر است!
زن دایی چون این را شنید، در پی یافتن دخترک برآمد. دخترک را پیدا کرد، به در خانه ی برادران کوبید
.
دخترک در به روی او گشود و خیلی از دیدن او خوشحال شد و خوردنی و شیرینی برایش آورد و ضیافتش کرد
.
مهمان به دخترک گفت: - تشنه ام، آبم بده
!
دخترک آب آورد و آن زن نوشید و گفت: - حالا تو بنوش
!
زن دایی یواشکی انگشتری خود را توی ظرف آب انداخت. دخترک آب را نوشید و افتاد و مرد
.
زن به شتاب از آن جا رفت و به خود گفت: « خوب، حالا دلم سبک شد و راحت شدم

برادران برگشتند و دیدند خواهرشان در گوشه ای افتاده و مرده است
.
برادران گریه و زاری کردند و گفتند: « بخت از ما روی برگردانده!» نخواستند خواهرشان را به خاک بسپارند و صندوقی ساختند و دخترک را در آن گذاردند، یک طرف صندوق را با طلا و طرف دیگر را با نقره پوشاندندو میخ کوب کردند و به پشت شتری بستند و شتر را در صحرا ول کردند
.
پسر پادشاه در آن روز به شکار رفت و دید شتری یکه و تنها و بدون هم راه در صحرا سرگردان است. پسر پادشاه شتر را به کاخ خود برد و صندوقی را که بر پشت آن بود، گشود و دید درون آن دختر مرده و زیبایی مثل ماه شب چهاردهم آرمیده است
!
پسر پادشاه فرمود: - بدن دختر را بشویید و کفن بپوشانید
!
دخترکان بدن را شستند و کفن پوشاندند. پسرک خردسالی به کنار جنازه ی دخترک آمد
.
سرش فریاد کشیدند که: - کنار برو، دست نزن
!
پسرک دست به سوی دهان مرده برد و انگشتری را از دهان مرده بیرون آورد – دخترک بی درنگ چشم گشود و برخاست و نشست
.
همه ترسیدند و گفتند: - چه روی داده؟

دخترک از آغاز تا پایان، ماجرای خود را برای ایشان نقل کرد.
پسر پادشاه از او پرسید: آیا حاضری زن من بشوی؟

دخترک رضا داد. هفت روز و هفت شب جشن عروسی بر پا کردند و به آرزوی خود رسیدند