Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

دسته گل

روزی ،اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود.مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبائی و شکوه دسته گل شده بود ولحظه ای از آن چشم بر نمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرارسید.قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جابرخواست،به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد وگفت :متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای.آنها را برای همسرم خریده بودم واکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پائین می رفت بدرقه کرد وبا تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست

عشق اولم ...

عشق اولم عشق آخرم

با تـو زندگی شـده باورم
چه شکسته ام بی تو خسته ام
دل پر امید به تو بسته ام
من که زندگیمو باختم واسه یه لحظه دیدنت
نزا باز دلـم بسوزه دوباره وقت رفتنت
بی تو دلـم خون می شه اگـه نیایی
تو سینه داغون می شه بگـو کجایی
داد از جدایی
 کوه نور من همه شور من
ای سـتـاره پــر غـرور من
ای پناه من تکیـه گاه من
دل شکسته بی گناه من
من که زندگیمو باختم واسه یه لحظه دیدنت
نزار باز دلم بسوزه دوباره وقت رفتنت
بی تـو دلـم خـون می شه اگـه نیایی
تو سینه داغـون می شه بگـو کجایی
داد از جدایی؟؟

دیگر این دل

دلی نیست که در آرزوی یک یار با وفا باشد ،

این دل از بی وفایی خود نیز بی وفا شده است....

دیگر این دل آن دلی نیست که در انتظار یک همزبان و همیار باشد ،

این دل از تنهایی خرد خرد شده است....

دیگر این دل آن دلی نیست که کسی را دوست داشته باشد ،

این دل از شکست و بی محبتی بی احساس شده است....

دیگر این دل آن دلی نیست که در تب و تاب یک لحظه عاشق شدن باشد

 بی قرار باشد ، چشم انتظار باشد ، این دل از انتظار خسته شده است....

دیگر این دل آن دل سرخ و با احساس نیست ، این دل احساساتش همه سوخته شده است....

دیگر این دل هیچ همدل و عشقی را ندارد ، آری این دل اینک تنهای تنها شده است....

پسرک

در یکی از روستاهای ایتالیا ، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد.

روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت :هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی ، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب.

روز اول ، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید.پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد کم کند.پسرک تلاشش را کردوتعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.

یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.

روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمدوبا شادی گفت :بابا ،امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت وباهم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت وگفت: آفرین پسرم !کار خوبی انجام دادی .اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست.وقتی تو عصبانی می شوی وبا حرفهایت دیگران را می رنجانی ،آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند.تو می توانی چاقوئی در دل انسانی فرو کنی وآن را بیرون آوری ،اما هزاران بار عذر خواهی هم نمی تواند زخم

                                      ایجاد شده را خوب کند