پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پیمان و پیامش نیزغرورت غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا راخالصانه تر صدا می زند،تا آن که بر کشتی سوار است.من خدایم را لا به لای طوفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل دختر هابیل گفت:
ادامه مطلب ...پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلیای که شاید یک روز تو هم بشینی.کمی اونطرفتر پیرمرد نشسته بود روی صندلیای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف میزدن و پیرمرد نگاهشون میکرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم میدوخت و بغض میکرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمیخوان همدیگر رو ببینن.
پیرمرد در حالی که اشک میریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونهاش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...
پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلیای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی.
دختری را به سبب روابط غیرمشروع با دیگران، دستگیر کردند و او را مورد بازجویی قرار دادند. وقتی علت رابطه با نامحرمان را از وی پرسیدند، در پاسخ گفت: من عاطفه و صمیمیت می خواهم و چون خانواده، خصوصا پدرم اظهار محبت به من نداشت به دنبال اظهار محبت و عاطفه دیگران رفتم که کار به این جا کشیده شد!
ادامه مطلب ...داستان جدید تقدیم به نسیم امیدوارم خوشت بیاد.
زود قضاوت نکنیم .
دوستان اگر شما هم داستانهایی دارید بفرستید به ایمیلم تا به
نام خودتون بذارم . البته اگه دوست داشتین خداحافظ
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد
.