Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

شنگول

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. توی یه جنگل سرسبز و قشنگ بزی بود که سه تا بچه داشت . شنگول و منگول و حبه انگور . بز بزقندی هر روز صبح می رفت به صحرا تا برای بچه ها غذا بیاره ، خودش هم بتونه علف بخوره. صبحها قبل از اینکه بره به صحرا، بچه ها شو صدا میکرد و می گفت: شنگول، منگول، حبه انگور؛ وقتی که من می رم به صحرا مواظب باشید اگر کسی اومد در زد و خواست بیاد تو در رو بروش باز نکنید . آقا گرگه همین اطراف خونه ساخته . خیلی مواظب باشید . یه روز که طبق معمول مامان بزی می خواست بره به صحرا به بچه ها سفارشهای لازم و همیشگی رو کرد و رفت . هنوز خیلی دور نشده بود که یکی اومد و در زد . بله . . . آقا گرگه بود. بچه ها گفتند کیه داره در میزنه اینوقت روز خونه خاله
سر میزنه ؟ آقا گرگه گفت : منم مادرتون بزبزک زنگوله پا . بچه ها گفتند اگر راست میگی دستتو از زیر در بکن تو ببینیم . آقا گرگه دستشو از زیر در آورد تو . بچه ها گفتند:اِ . . . اینکه دست مادر ما نیست دست آقا گرگه است. دست مادر ما سفید و قشنگه. آقا گرگه فوری اون یکی دستشو از زیر در آورد تو . بچه ها خیلی تعجب کردند گفتند قبول نیست تو باید بری دستتو سفید کنی و برگردی . آقا گرگه گفت من یک دستم سفیده

یک دستم سیاه . هر وقت هر کدوم لازمم بشه استفاده می کنم. بچه ها گفتند صدات هم که به صدای مادر ما نمی خوره . صدای مادر ما قشنگ و مهربونه. آقا گرگه فوری صداشو هم عوض کرد و گفت : خوب شد اینم صدای بزبز قندی
.
بچه ها گفتند: اِ توی قصه تو باید بری شکر بخوری تا صدات نرم و قشنگ بشه .آقا گرگه گفت اون قصه است و مال سالها پیش . الان دیگه اونجوری نیست
.
من هروقت لازم باشه صدام رو عوض می کنم تا کسی نفهمه من کی هستم. خلاصه . بچه ها نگاهی به کتاب قصه کردند دیدند که باید درو باز کنند و درو باز کردن . آقا گرگه پرید توی خونه ،شنگول و منگول و حبه انگور رو خورد
.

ادامه مطلب ...

پهلوان

توی یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود. در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر. رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد. اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده. به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟

ادامه مطلب ...

وقت

روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.

به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت:

- بابا چیکار می کنید؟

- دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم.

باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت:

- بابا آیا اسم من هم در اون دفتر هست؟

درسته ما آدمها انقدر خودمون رو سرگرم زندگی

ادامه مطلب ...

نفس

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم.

کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.

او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.

چیه فکر کردید داره این مرد رو میکشه تا زودتر بره پیش خدا؟ نه صبر کنید

عکسال عمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود. در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.

کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.

خداوند همیشه در کنار ما هست. اما ما نیاز به خدا رو کم حس میکنیم به خاطر همینه که خیلی وقتها اصلاً یادمون میره که خدایی وجود داره. شاید این یکی از دلایلی باشه که باعث میشه انسان به راحتی گناه کنه. دنیا اونقدر مشغله و فکر مشغولی برای آدمها میتراشه که وقتی باقی نمیمونه تا به خدا فکر کنیم. اما این اصلاً توجیحی نیست برای اینکه ما خدا رو یاد نکنیم. مگه میشه که ما وقت

ادامه مطلب ...