Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

Perhaps My Destination Was Like This

بیند چو کسی موی تو گیرم سر راهش * تا ذوق تماشای تو دزدم ز نگاهش

دسته گل

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟ دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز

ادامه مطلب ...

قلب

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر

لبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب

داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من

هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا

کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من

دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی

افتاده؟ دکتر گفت

ادامه مطلب ...

لیوان

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد. استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا

ادامه مطلب ...

یادش بخیر

روزی روزگاری درختی بودو درخت عاشق پسر کوچیکی بودو پسرک هر روز به سراغ درخت می رفت و برگهای درخت رو جمع می کرد و با اونا واسه خودش تاج می ساخت وادای سلطان جنگل رو در می اورداز تنه درخت بالا می رفت و روی شاخه هاش تاب بازی می کرد و از سیبهای درخت می خورد گاهی اوقات هم با هم قایم موشک بازی میکردن و وقتی که پسرک خسته می شد زیر سایه درخت می خوابید.و اینطور بود که پسرک عاشق درخت بود...خیلی زیاد.و درخت خوشحال بود اما زمان گذشت...و پسر بزرگ تر شد و درخت بیشتر اوقات تنها بودو بعد یک روزپسر به سراغ درخت اومد درخت گفت:بیا پسر جان.بیا و از تنه من بالا برو و روی شاخه هام تاب بازی کن و از سیبهای من بخور و زیر سایه من استراحت کن و خوشحالباش.پسر گفت: من دیگه برای از درخت بالا رفتن و بازی کردن زیادی بزرگم. من میخوام که بتونم چیزای تازه بخرم و تفریح کنم.من به پول احتیاج دارم.تو می تونی به من پول بدی؟؟درخت گفت:من فقط سیب دارم و برگ.اما بیا و سیبهای منو بچین و اونها روتوی شهر بفروش.اینطوری میتونی پول داشته باشی.اونوقت تو خوشحال میشی.پس پسر ازدرخت بالا رفت و سیب ها شو چید و با خودش بردو درخت خوشحال بود...

...
اما پسر برای مدتی طولانی به سراغ درخت نرفت
.و درخت غمگین بودو بعد یکروز...

پسر برگشت و درخت از شادی لرزید و گفت:بیا پسر .بیا و از تنه من بالابرو و روی شاخه هام تاب بازی کن و خوشحال باش.پسر جواب داد:من گرفتار تر از اون هستم که از تنه درختان بالا برم.من به یه خونه احتیاج دارم تا گرم نگهم داره.به علاوه من می خوام که زن و فرزند داشته باشم پس به یک خونه احتیاج دارم.درخت گفت : من خونه ای ندارم که به تو بدم.جنگل خونه منه.اما تو می تونی که شاخه های منوببری و باهاشون برای خودت خونه بسازی. اونوقت تو خوشحال خواهی بود.و به اینترتیب پسر تمام

ادامه مطلب ...