جوان تنگدست و پریشان خودش را به طبقه ی چهلم هتلی در وسط شهر رساند و از بالکن اتاقی در آنجا تهدید کرد که خودش را پرت خواهد کرد. نزدیک ترین مکانی که می شد به او دسترسی داشت پشت بام ساختمان بغلی بود که چند متر پایین تر از طبقه ی چهلم هتل بود. پلیس هر کاری کرد نتوانست او را پایین بیاورد. تصمیم گرفتند کشیشی را از کلیسای نزدیک خبر کنند. کشیش با سرعت خودش را رساند
ادامه مطلب ...معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند
آن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد
دلم میسوخت به حال او که بیخود هایوهو میکرد و با آن شورو اشتیاق تساویهای جبری را نشان میداد
بروی تختهای کز ظلمت تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت و بانگ زد :
«یک با یک برابر نیست»از میان شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
کاین تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگاه
دو برادر با هم در یک مزرعه خانوادگی کار می کردند. یکی از برادرها متاهل بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. آن دو در پایان هر روز ما حصل کار و زحمتشان را به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.
روزی برادر مجرد پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمت مان را به طور مساوی با هم تقسیم کنیم. من مجرد هستم و تنها و بالطبع نیازم هم خیلی کم است. به همین خاطر،