پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت :
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»…
ادامه مطلب ...شبی یک کشتی، در حالی که دریا را میپیمود، گرفتار طوفان شد. کشتی چنان تکان میخورد که همه مسافران بیدار شدند. آنان وحشت زده از طوفان تعادل خود را از دست داده بودند. برخی از آنان فریاد میکشیدند و عدهای دعا میکردند. دختر 8 ساله ناخدا کشتی نیز آنجا بود. سر و صدای بقیه او را از خواب بیدار کرد. از مادرش پرسید: مادر چه شده است؟ مادر گفت: طوفانی غیر منتظره کشتی را گرفتار کرده است. کودک ترسید و پرسید: آیا پدر پشت سکان است؟ مادرش پاسخ داد:
ادامه مطلب ...روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من میخواهم شاد باشم. پری سرش را جلوآورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.
موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او درباره راز شادیاش سؤال میپرسید لبخند میزد و میگفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.
موقعی که پیر شد، همسایهها میترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود. آنها به او التماس میکردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟
به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟
ادامه مطلب ...